از غم جورزمان خسته دلانیم همه در گذرگاه جهان رهـگذرانیم همه
میرود قافله عمرشتابان شب و روز پی این قافله ما نیزروانیم هم
ریبوار کلمه ای کردی است به معنی عابرورهگذر.انتخاب این نام برای این وبلاگ به این خاطر ا ست که ما همگی عابران ورهگذران این دنیا هستیم ,روزی آمده ایم وروزی هم باید برویم. بسان رهگذری که دمی برای تازه نمودن نفسی بر سایه سار درختی تکیه می زند, ویا برای نوشیدن جرعه ای آب از چشمۀ زلالی اندکی مینشیند, وبعد بناچار باید راهش را ادامه دهد. آری باید از دنیا گذشت وتنها چیزی که می ماند کارهای نیک ما واحیاناً خاطره ايست که به سرعت باد می رود ومیگذرد.ما، مانند دانه برفي هستیم که فقط يک بار ،از بالا ،از ميان هزاران دانه برف آرام فرود مي آيیم و در انبوه سپيدي برف پوش زمين جايي مي نشينم و گم مي شویم .
موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسبها: چــــــــــــرا ریبـــــــــوار؟ریبوارریبوار یعنی
آبان هم دارد می رود
با کوله باری پر از باد و باران و برگ هایِ نارنجی
با حال و هوایِ دلبرانه ای
که آدم را ناخودآگاه ، شیفته و عاشق می کند .
با لطافتِ کم نظیری ، که خیابان ها
را آماده می کند برایِ قدم زدن .
درختان ، مهیایِ یک تغییر شده اند ،
و تغییر ، بارزترین نشانه ی تکامل است
آسمان ، خودش را آماده کرده تا تمامِ دردهایِ
ته نشین شده اش را ببارد ، و زمین ، برایِ
بی قراری هایش ، آغوش وا کرده .
کاش ، همراهِ برگ هایِ خشکِ پاییز ،
تمامِ کینه و دشمنی و غم ها بریزد ،
کاش دوباره مثلِ گذشته ،
غمخوار و چاره سازِ هم باشیم .
هوا ، هوایِ رفاقت است و همدلی ،
فصل ، فصلِ دوست داشتن ،
و ماه ، ماهِ بخشش ،
ماهِ خوب بودن ...
"مهر" نیست ،
مهربانی که هست !
برچسبها: آبان , نبی رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , سمیه رحیم زاده مسعود رحیم زاده
"پاییز" که از راه می رسد...؛
همه چیز "فرق می کند"!
باید بدانی که باید باشی
کنار رقصِ "برگهای عاشق"!
پاییز باید "فصل رسیدن" باشد
باید "بغض ها" به پایان برسند
اصلا "پاییز بهانه است"،
باید زودتر از رسیدن برسی!
جای فصلی به نام رسیدن
میان "آغوش دنیا خالیست"...
برچسبها: پاییز , مسعود رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , سمیه رحیم زادهنبی رحیم زاده
دشت ودَمَن بارسنگین پنجه های شب رابه دوش می کشیدند.نوعی زندگی ِ متفاوت در رَحِم ِ شب
جریان داشت. آسمان،عائله داربود.قنادیل ِسماوی سقف ِ تیره ی شب راچراغانی می کردند.
گهگاهی شهابی خط می انداخت وچون لهیب ِ مشعلی که درجریان باد قرارگیرد،به ظلمت ِ به هم
پیوسته ی پایین دست نورمی پاشیدو سپس به کردار ِ اخگری سرگردان شعله اش را می
باخت.نفس ِ طاعون ِ سیاه ِ شب به شماره افتادوماعازم گچان شدیم.شب وروزهنوز در هم تنیده
بودندکه راه ِ غبارآلودوهزارپیچ اما شیرین وپرازستاره ی مقصدرادرپیش گرفتیم. صدای پای
خورشید که می آمد،رنگ ازچهره ی شب می پریدواندک اندک درپس ِ پرده ی امحاء قایم می شد.
حال ِ هواخوب بودونیروی نامرئی وصف ناپذیری در آن موج می زد.لختی بعد،از صُراحی ِ
افق، مَی به جوش آمد.مادر ِ شب فرزندی آتشین زاییدکه کژدم آسا اورابلعید. قله ها ارغوان
شدندومابه سوی رگه های روشنایی گام می انداختیم.صحنه ی آسمان از بازیگرتهی شدوشب که
چون مادری تعهدپذیر فرزندانش- ستارگان-رابه بلوغ رسانده بودودرمَرغزار ِ روزرهاکرده بود،
در پرده ی مبهم ِ رازناک وناپیدایی آرام گرفت. لحظاتی بعدارغوان،زرد شدوخورشید چون
زورقی زرّین سینه ی آسمان رامی شکافت.ازقله ها ودره ها جویبار ِ نورجاری شد. زلف ِ
جنگلهادرکاسه ی سیمین روشنایی فرو رفت.میوه های وحشی چون یاقوتهای آویزان گردن
درختان را زینت می بخشیدند.ماه، مقارن ِ مهربود.ازاربابش خلعت ِ زربَفت می گرفت وبی صدا
گستره ی پاسبانی شبانه اش راترک کرد. همه جادرتسخیر نوربود وما محصور ِ زیبایی ها
ومسحور ِ دلربایی ها. آغاز نوازش ِ آفتاب بود، هفت ونیم صبح،طریق ِ ۴۹۰۰متری به
انتهارسید. آب ِ آنجاجادوی مبارکی بودکه به یُمن ِ قدومش، زندگی دربستر ِ کوهستان قدکشیده
بود.درختان، پنجه درپنجه ی هم افکنده بودندوپرچین ها رادر ازدحام برگهایشان مکتوم کرده
بودند. دست وصورت راکه به خنکای آب سپردیم،غبار ِ روزمرگی پَرگرفت.چای وصبحانه هم
تزاید ِ توان بود.نیم ساعت بعدراه ِ رفته رابرگشتیم.موسیقی جاری شده بود.زنجیره ی زمزمه ی
زنجره، قهقه ی پرندگان،دست افشانی برگهاو موزیک ِ نرم ِ نسیم،چون پنجه های لطیف اما
کارآمد پیچک ها،گُرده ی ناکامی ها را ازهم گسیخته بود. وقتی عقربه ها به ساعت ده پهلو
ساییدند،سفر به اتمام رسیداما افسوس که واژه ها زندانی ِ ذهن بودندوتوصیف لحظه ها بی مایه
شد.
با قلم استاد جواد صیادی
موضوعات مرتبط: روایات وداستـــــــان ها
برچسبها: سفربه گچان , نعمت رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , مسعودر رحیم زاده ریبوار
الهی ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد، ای اول بی هدایت و ای آخر بی نهایت
ای ظاهر بی صورت وای باطن بی سیرت،
ای حی بی ذلت ای مُعطی بی فطرت و ای بخشندهٔ بی منت،
ای دانندهٔ راز ها، ای شنونده آواز ها، ای بینندهٔ نماز ها، ای شناسندهٔ نامها،
ای رسانندهٔ گامها، ای مُبّرا از عوایق، ای مطلع برحقایق، ای مهربان بر خلایق
عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر و بر عیبهای ما مگیر که تو قوی و ما حقیر،
از بنده خطا آید و زَلَّت و از تو عطا آید و رحمت
برگرفته از مناجات نامه خواحه عبدالله انصاری
روزها و ماه ها از رفتن تان می گذرد
اما من هنوزم به نبودنتان عادت نکرده ام...
روزهاست که در نبود شماها،
در خیالاتم به جای شما با خودم و
با عکس ها و تعدادی از یادگارهای بجا مانده از شما حرف می زنم...
سخت است...
سخت است قبول کنم که دیگر ، شما در کنارم نیستین،
هنوز باور نمی کنم شما رفته این
هنوز با صدای هر زنگ درب خانه و یا هر زنگ تلفن فکر میکنم که یکی از شماست
هر چه به خودم تلقین می کنم که شماها دیگر رفته این اما
باز هم باور کردنش برایم ممکن نیست...
آخر هر کدام از شما به من می گفتین که تو جای پدرمان داری وما رفیق نیمه راه نیستیم
پس بگویید چگونه با نبودنتان کنار بیایم!
چگونه . . . ؟ !!
گاهی با خودم از روی نا امیدی و ناچاری ،
نبودنتان را اقرار می کنم، اما
تا چشمانم را می بندم می بینم نه
شماهستین ، شما هنوزم همینجایین...
درست روبرویم...
وسط قلمرو افکارم...
با همان لبخندهای زیبا یتان
ولی چشمم که باز می شود
دوباره من می مانم و جای خالیتان..
آه از این دل گرفته و بیقرار
شما رفتین اما ، ما
دلمان برای بودنتان تنگ شده است
خدا حافظ تان ای داغهای بر دل نشسته...
موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منمناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: مسعود رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده
روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم، من روی سیّارهی مسکونی جدید،
عطرفروشی میزنم و از دلتنگی آدمها کاسبی خواهم کرد.
عطر خاک بارانخورده میفروشم،
عطر چمن کوتاه شده،
عطر زعفران و برنج،
عطر بازار خشکبار و ادویه،
بوی اقاقیا توی کوچهها، در فصل بهار ...
عطر انسانیت، عطر اخلاق، عطر مهربانی با همنوعان...
و من فکر کردم که حالا که این عطرها به دفعات به طور رایگان در دسترسم هستند ،
زندگى را آسان تر بگیرم و از آنها استفاده کنم !
مخصوصا عطر آدمهایى که نمى دانیم تا کى مجال بودن در کنارشان را داریم !
کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم
من زنده ام و زندگی
ارزش رفتن دارد.
آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند
خوب میدانم که گاه کفشها،
پاهایم را می زند، می فشرد و به درد می آورد
امامن همچنان خواهم رفت
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد.
ماندن در کار نیست
گذشته های دردناک را رها می کنم و به آینده نامعلوم
نمی اندیشم.
ولی این را میدانم؛
گذشته با آینده یکسان نیست.
زندگی نه ماندن است نه رسیدن
زندگی به سادگی رفتن است
به همین راحتی
"سافار "روان شناس ایتالیا
شب که می شود ؛
تمامِ جهان می خوابند من می مانم و سکوتی که درد می کند
من می مانم و غم هایی که وجودم را تسخیر نموده اند ؛
تمامِ مردم خوابیده اند
و چه دردناک است ؛اینکه هیچ کس ، میانِ حجمِ شب بیداری ؛
همراهی ام نخواهد کرد .شب که می شود ؛تنهایی ام را در آغوش می کشم
چشمانم را می بندم وبه سالهای دور آن زمان که همه باهم زیر یک سقف بودیم ؛می اندیشم.
در خیال شما را در کنار خویش می بینم نعمت را با آن لبخندهای همیشگی
سمیه را با حجب وحیایی بی مثال
ومسعود را با فریادهای شادمانه؛
و من در سکوت مرگبار واوهامم حتی صدایِ نفس هایِ خدا را می شنوم
اما افسوس که خبری از جوانان عزیز سفر کرده ام نیست
برچسبها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده
تابستان است
آسمان دلگیر است!
درختان با باد ترانه می خوانند!
روز در ادامه ی نبودنتان،
روی نیمکتِ تنهایی جا خوش کرده ست!
تابستان است
هوا از شرجی کوچ نابهنگامتان دم گرفته!
بغض های در گلو مانده با تأخیری چند ساعته
به وقت شروع رفتن نابهنگامتان
گلویم را
خیابان به خیابان ،
کوچه به کوچه در خاموشی و سکوت
در واپسین دقایق دلتنگی
میان باران اشکهایم در فراقتان طی می نماید.
موضوعات مرتبط: مناسبتهـــــــــــــا
دلـم
بهــانه ی شما را دارد!
می دانــین بهانه چیست؟!
بهــانه...
همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد...
بهــانه ...
همان است که روزها میـان انبـوهی از آدم ها،
چشمانم را پـــی شما می گرداند.
بهــــانه...
همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد
تا گلایه ای نکنم از نبـودنتان
برچسبها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده