tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image مسعود مسافر بی بازگشتم

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


تابستان فصل شوم ونحسی که در آن به فراق ابدی دو عزیزم گرفتار شده بودم ،نفسهای آخرش

را می کشید وداشت افول می نمود ومن هم سرمست از رفتن این فصل نامیمون، تنهاچهار روز

به پایان شهریور آخرین ماه این فصل آتش وسوزان ونامبارک مانده بود

.اضطراب وبی قراری ونگرانی بر وجودم مستولی گشته بود ،خوابهای پریشان خواهرانم کمی

مرا نگران می نمود.با خودم میگفتم که خداوند ارحم الراحمین است ما که هنوز سنگینی

بار فراق سمیه ونعمت را بر دوش داریم،پس هیچ چیزی جز غم فراق ابدی نعمت

وسمیه در آن سوی ذهنم نقش نمی بست. شنبه اولین روز هفته به پایان رسید ،بعدازمرگ

سمیه ونعمت همیشه از آمدن یکشنبه های آخر ماه می ترسیدم، علی الخصوص فردا

که هم آخرین یکشنبه شهریور ماه بود وهم اواخر ماه صفر ،کمی نگران بودم آیةالکرسی

را خواندم وبه بستر رفتم تا شاید از نگرانی واضطراب خلاص شوم و برای لحظه ای هم که

شده بخوابم ، در میان خواب وبیداری حدود پنج ونیم صبح بود که صدای زنگ گوشی به گوشم رسید.

سراسیمه و نگران از خواب پریدم،به صفحه گوشی نگاه کردم سعید طاوسی بود ترسیدم

گوشی را بر نداشتم ،تلفن ناله میکرد ومن جرأت برداشتنش نداشتم .بچه ها بیدار شده

بودند آنها هم نگران بودند ومضطرب به من نگاه میکردند وبا نگاه مضطربشان

میگفتند که گوشی را بردارم.لرزان و حیران گوشی را برداشتم.سعید گفت آقای....ناراحت نباش

بخدا چیزی نشده ،مسعود هنگام رفتن به سرکار در گرمه تصادف کرده و پایش شکسته الان در

بیمارستان ایوان است و صنوبر هم باهاش صحبت کرده.با شنیدن تصادف مسعود جانی در بدنم نماند

و سوزِ سرما و ترسِ ولرز عجیبی،‌ تا عمق استخوان‌هایم رخنه کرد.نای ایستادن نداشتم ،

بدور خودم می چرخیدم .خدا را صدا زدم اما من خدایی نداشتم.بچه هایم گریه میکردند

   وبمن که چون مرغ سرکنده در خانه حیران و ویلان بدور خود میچرخیدم نگاه میکردند . با

این حال… این روح…”ناگهان، دستانم یخ زد ند و دردی در سرم افتاد. چشمانم کم‌سو شدند.

اتاق، یکباره مانند پاره‌چوبی بر موج‌های پرتلاطم دریادور سرم می چرخید . نورهای

زرد و سفید اتاق، با هم آمیخته شدند و دیدگانم مات و تاریک‌ گشت،دهانم خشک گردید وتوانایی

چرخاندن زبان در دهان برای تکلم نداشتم.همسرم با بغض وگریه گفت که بخدا توکل کن

این بار رحمت وعدالت خدا بتو نزدیک است غافل از اینکه خدای من عدالتی نداشت.

تمام نیروی بدنم را جمع کردم تا بلند شوم .بلندشدم وبا عجله لباسم را پوشیدم وبطرف

ماشین رفتم دعاگویان ماشین را روشن کردم اما پایم نای فشار دادن پدال گاز را نداشت .

بیشتر بخود فشار آوردم تا ماشین را از حیات خانه بیرون بردم.اما باز ضعف وسستی

وناتوانی وپریشانی بسراغم آمدند هرچه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر می توانستم.به

همسرم گفتم که به دوست وبرادرم یارمحمد یارزاده زنگ بزند اما آنسوی

تلفن کسی جواب نداد چرا که در خواب بودند .همسر به خواهرزاده اش عزیز ملکی زنگ زد

وباز کسی جواب نداد حیران وسرگردان خودم ماشین را بسمت ایوان به حرکت در آوردم .ولی

افسوس که توانایی وتمرکز لازم را نداشتم.به عمویم سعدالله زنگ زدم بعداز چند بار

زنگ خوردن با گریه جواب داد که فعلا صبر کنید بهتان میگوییم کجا بیایید.با شنیدن گریه های

عمو کمر م شکست نه نای ایستادن داشتم ونه توان رفتن

تلفن قطع شد.دوباره گرفتم گفتم عمو تو را خدا مسعود تمام کرده گفت نه بخدا

پورمند با پرسنل درگیر شده آخر مسعود خون ریزیداخلی دارد گفتم عمو به پرسنل

بیمارستان بگو محض رضای خدا زودتر به ایلام اعزامش کنند.شب کم کم سیاهیش را جمع میکرد و

هوا روشن شده بود . ماشین را تا جاده ی اصلی ،دور میدان دادگستری بردم

که آقای عزیز ملکی زنگ زد وبا دست پاچگی ونگرانی سوال نمود که چیزی شده است ؟

خدیجه جواب داد که مسعود تصادف کرده فوری خودرا آماده کرد وبه ما ملحق شدو راهی ایوان

شدیم به بیمارستان ایوان که رسیدیم گفتند مسعود در اتاق عمل است می خواهند او را

آماده کنندوبه ایلام اعزام کنند،گفتم دیر کرده اند .بعداز ۲۰ دقیق مسعود را با اکسیژن در

دهان سوار آمبولانس وراهی ایلام کردند.در ایلام بمحض رسیدن به بیمارستان

وپیاده کردن مسعود از آمبولانس نفسش قطع وقلبش از تپش ایستاد پرسنل بیمارستان

امام سراسیمه او را به اتاق احیا بردند وبا شوک قلبش شروع به تپش کردسراسیمه مسعودرا

به اتاق عمل بردند وماهم دعا گویان وصدقه دادن در پشت درب اتاق عمل منتظر ماندیم که پس از ۲ساعت

پزشک معالج گفت که فعلا حال بیمارتان خوب است .دستهای شکر وسپاسگزاری به سوی آسمان رفت.

بعداز آن سیل تماسهای دوستان و آشنایان دلسوز وبزرگوار شروع شد همه زنگ زدند

وهمه دعا کردند ،حتی دوستان وهمکلاسی های سمیه از سایر استانها زنگ زدند ودعا کردند.

همه دست به دعا شدند همه وضعیت ما را وداغ های گرانی که بر دلمان سنگینی میکردند

میدانستند ونگران بودند. وحتی لحظه ای بی تماس نبودیم .وما قدر دان زحمات مردم.


روز بعد پرسنل اتاق ICUگفتند که حال مسعود خوب است. خوشحال شدیم وبه خانه جهت

صرف ناهار رفتیم بعداز ناهار خواهران و زن عمو را به زیارت اما زاده

علی صالح بردم .بعداز برگشتن به بیمارستان رفتم آقای نادی هم آمد تا ۱۲شب درب بیمارستان

ماندیم بعداز آن از هم خداحافظی کردیم .به خانه رفتم هرکاری کردم خوابم نبرد .

بناچار حیران وسرگردان به بیمارستان بازگشتم درست لحظه ی رسیدن به درب اتاق

مراقبت های ویژه یکی از پرسنل را دیدم که با عجله به جایی می رفت پرسیدم چیزی شده گفت

حال مسعود خوب نیست .درب اتاق باز بود با ناراحتی به طرف تخت مسعود رفتم

چندنفر از پرسنل وپزشکان بر بالینش بودند وبرای زنده ماندن مسعود تلاش میکردند.

بعداز حدود یک ساعت ویا شاید هم بیشتر صفحه دستگاه نبض قلب مسعود را نشان

داد وپرسنل خوشحال از بازگشت مسعود بالینش را ترک کردند.اما این اول ماجرا بود

واز آن ساعت نحس به بعد حال مسعود هر روز وخیم‌تر می شد.

اما من چون این همه دعای مردم را می دیدم ومی شنیدم امید به عطای خدا بسته بودم

گرچه از نظر پزشکی احتمال زنده ماندن مسعود وجود نداشت.ولی من امید به دعاها بستم غافل از

اینکه دعا ومناجات مردمان بر درگاه صاحب قران مقبول واسط نگردید وصبح روز یکشنبه چهارم

مهرماه چهارصد آ ن روز نحس وشوم هفته مسعود ما را رها کرد وبه سوی نعمت وسمیه پرواز نمود.


اما مسعود این رسم رفتن نبود!!!!!                                                                         

                                                                                                              
بدون خداحافظی،میدانم که بعداز رفتن سمیه سخت بی قرارش بودی ودر فراق سمیه مضطرب وپریشان

وبی قرار وبشدت افسرده شدی.مسعودم برادر کوچکم حداقل صبر میکردی تا مسیحا

کمی بزرگ شود ،هیچ میدانی مسیحا در فراقت سخت بیقرار شده و هر روز بهانه ات میگیرد.

به تمام گوشی هایی که عکس شما در پروفایلشان است .زنگ میزند به امید آنکه شما جواب دهید

مسعود توکه سخت بیقرار مسیحا بودی وتاب وتحمل دوریش را نداشتی .چگونه مسیحا را رها کردی ؟


اما نعمت،سمیه ،!!مسعود ما را رها کرد به سوی شما آمد به استقبالش بیایید صبح زود آمد

طاقت دوری از مسیحا را ندارد دلداریش دهید.


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منمناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: مسعود رحیم زادهمسعود مسافر بی بازگشتم

تاريخ : دو شنبه 20 دی 1400 | 23:27 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.