من زاده ی تابستانم؛ اما دلم از سفر تابستان وگرمای تابستان می لرزد؛
تابستان برای من جذابیتی ندارد؛
مرا با این فصل کسالت بار کاری نیست
از بهار تابستان وزمستان ،از گردش ایام متنفرم
تابستان برای من فصل خزان است؛تابستان فصل جدایی ابدی از عزیزان است
تابستان من نسیمی ندارد ومه ی غم انگیز دنیایم را پوشانده است.
تابستان فصلی که باران نداشت ؛اما خزان داشت.
سکوت چه بلایی که بر سر آدم ها نمی آورد..
یک دنیا حرف نگفته صف میکشد پشت دیوار لب ها...
چه بغض هایی که دفن میشود در گلو...
حتی هوا هم هوای دلخوری میشود...
سکوت است دیگر..
شاید مملو باشد از حرف هایی که نیمه شب در صفحه
ذهنمان خطور می کنند اما سرنوشتشان در گلو ماندن اسا...
نه شنیده شدن...
سکوت هوای دلگیری دارد..
بغض سنگینی دارد...
غم سهمگینی دارد...
سکوت جنازه ی احساسی است که به دست خودمان به دار کشیده شده...
بهار و این همه دلتنگی!!!؟
نه...
شاید فرشتهای فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد!
موضوعات مرتبط: روایات وداستـــــــان هانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: بهار ودلتنگی , سمیه رحیم زاده , نعمت رحیم زاده , نبی رحیم زاده
گل باغ امیدم رفته از دست
غریبانه، شبی بار سفر بست
غمش زد آتشی بر قلب خسته
که تا روز ابد، دل را شکسته
موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: سمیه رحیم زاده نعمت رحیم زاده
همه آرام گرفتند وشب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نرفت
چشم من ویاد تو بود
موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: چشم من ویاد تو سمیه رحیم زاده نعمت رحیم زاده
زمستان است و سرمایی که جانسوز
غمِ داغِ فراقت استخوان سوز
خیالت آتشی در دل بپا کرد...
که آه ِ شعله هایش آسمان سوز!
موضوعات مرتبط: روایات وداستـــــــان هامناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: نعمت رحیم زاده سمیه رحیم زاده
قلم بنویس دردم را ، هوای قلب سردم را
بگــو بـــا آیـنه آرام ، دلیـــل روی زردم را
قلم بنویس آهم را ، دل ِ بی تکیه گاهم را
چرا اینگونه میسوزم ، بگو با من گناهم را
قلم بنویس حالم را ، شکسته غصه بالم را
به غارت برده دلتنگی ، تمام ِماه و سالم را
قلم بنویس سرشتم را ،چرای سرنوشتم را
مشخص کن بـرای من ، جهنم یـا بهشتم را
قلم بنویس عذابم را ، دل از غــم کبابم را
به هر کس کرده ام خوبی ، بدی داده جوابم را
قلم بنویس رازم را ، تـو میدانی نیــازم را
کسی جز تو نمی بیند،من و سوز و گدازم را
قلم بنـویس امیـدم را ، امیـدِ نا امیـدم را
که در اوج جوانی و ، ببین موی سفیدم را
قلم بنـویس ماتــم را ، به دل آهِ دمــادم را
چرا سنگ صبور غم ، بخواند شعرِ پر غم را
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
پاییز همدم جانهای خسته است؛ جشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست؛ صندوق
خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشقهای
زمینخورده است. ما خستهایم؛ همچون برگهای زرد و خشک که شاخۀ امید را رها میکنند
و یکیک بر زمین نامرادی میریزند. پاییز صدای قدمهای ما در برهوت تنهایی است.
از من نپرس که چند بهار از عمر تو میگذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و
سردرگریبان در کوچههای سرد و خلوت قدم زدی.
بپرس چند بار در کوچهباغهای رنگین پاییزی گم شدهای.
بگو خوشتر از بازی با برگهای زرد و نارنجی، خاطرهای در سینه داری.
پاییز خستگی زمان از هیاهوی بیمغز زمین است.
نه پاییز که تابستان آرزوهای مرا به کویر ناکامی تبعید کرد.
برچسبها: پاییزجشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست
دلم بهانه ميگيرد نبودنت را
هيچ راهي براي سركوبش نيست
نه خاطراتت
نه رويايت
نه يادت
موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهامناسبتهـــــــــــــا
برچسبها: نعمت رحیم زاده سمیه رحیم زاده