tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image رفتن سمیـــه
رفتن سمیـــه
رفتن تو یک حادثه بود
حادثه ای عظیم که هنوزعلتش را آسمان نفهمیده و می بارد از فراغت
حادثه رفتن تو دل دریا را خون کرد
دل کوه را شکست آبی آسمان را سیاه پوش و داغدار کرد
و ساحل هنوز رنگ آرامش به خود ندیده
درست از وقتی حادثه رفتن توبه وقوع پیوست
همه چیز بهم ریخت کار دنیاست دیگرتو حتی دنیا را هم دیوانه خودت کردی
تاچه رسد به من ........


رفتنت چه زود وناباورانه بود خواهرم
آن ارابه ی مرگ  در آن صبح تابستان که خورشید اندک اندک از
پشت کوه بیستون بالا می آمد تا نوید روزی دیگر برایت دهد
با سرعتی دیوانه وار و نامعقول بر پهنه ی جاده ای نه چندان بد
ونه چندان دور ونه چندان نا آشنا تورا برای همیشه از ما گرفت
تو که به زیارت ثامن الحجج رفته بودی .
اندکی درنگ می کردی تا حداقل خورشید طلوع می کرد.
چرا زود وچرا زود؟

موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان هانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: رفتن سمیـــهسمیه رحیم زاده

تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1396 | 13:10 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
شب از نیمه می گذرد
و من از خود

تا در عبور قدم هایم،
یادت را
که همچون صلیبی
بر سینه ی تنهایی ام آویخته شده، ببینم!


خواب ها اما می رقصند
بر گردِ چشمان مضطربم
و اوهامِ وحشی حاصل از تراوش کابوس ها
پریشانی را
به ذهنم تزریق می کنند
و من در قدم رو های خیال
بسانِ برگی در حرکتم
پوچ
بی وزن

موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهاروایات وداستـــــــان هانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: یاد سمیه رحیم زاده، یاد خواهرم

تاريخ : جمعه 8 دی 1396 | 10:9 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
تا کی در انتظار گذاری به زاری ام؟

باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاری ام


دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز


جان سوز بود شرح سیه روزگاری ام




بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود


دیشب که ساز داشت سر سازگاری ام


شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد


چشمی نماند شاهد شب زنده داری ام


طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست


ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاری ام


شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز


تا زنده ام بس است همین شرمساری ام


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهاروایات وداستـــــــان هانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: سمیــــــــــــــــــــه، فراق سمیــــــــــــــــــــه)، سوز غمشرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز

تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 | 10:50 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
    نیستی یادت ولی در سینه غوغا میکند
همچو فریادی که طوفان شب به صحرا میکند
خاطراتت میزند هر دم به جانم سوز غم
همچو آن آتش که با خشکیده گلها میکند
بس کشیدم در دلم تصویر چشمان تو را
بودنت را دل به شب تصویر رویا میکند
عطر گیسویت چه میخواند بگوش آن نسیم ؟
با چنین دوری مرا سر مست موها میکند
تاب ، خالی مانده از جایت ، شده بی تاب تو
در نبودت تاب با پاییز سودا میکند

دل همی گوید به زاری مونس و یارم کجاست
هرچه می گویم که رفتی قلب حاشا میکند
در فراقت سینه از بس ناز خنجر می کشد
جان به لب می آیدش در سینه بلوا میکند
مانده ام تنها و عمرم را به غم سر میکنم
مرگ هم بر مردنم امروز و فردا میکند
نیست خورشیدی به روزم ، بر شبم هم نیست ماه
بی فروغت خانه شبها غصه بر پامیکند

موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: سمیــــــــــــــــــــه، فراق سمیــــــــــــــــــــه)، سوز غم

تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 | 10:50 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

قصدم سفری برای گلگشت نبود

برگشت از آرامش این دشت نبود

در فال خطوط کف دستانم کاش

تقدیر بلیت رفت و بی برگشت نبود

مسافرم در راه است.مسافر من دارد از کوی یار می آید

مسافر من از مشهد می آید.دیشب زنگ زد که در حرم امام رضا هستم گوشی را بطرف ضریح گرفته ام با آقا صحبت کن حاجاتت را طلب نما.

بله مسافر من از زیارت می آید ؛از دیدار یار می آید . امام رضا ؛ جان آهویی را ضمانت کرد مگر می شود که ضامن سلامتی سمیه نباشد.پس آسوده خاطر باشم که سمیه بسلامت بر می گردد.

صبح روز یکشنبه ۲۲مردادماه همان ماه نحس و شوم وبد یمن ؛درست یک روز قبل از سالگرد سفر دائمی نعمت ساعت یک ربع به هشت گوشی تلفن به صدا در آمد؛با ناله تلفن قلبم در سینه به تپش افتاد اضطراب ونگرانی بر وجودم مستولی گشت

لرزان ونگران به سمت گوشی رفتم آقای کریم باباییان  یکی از همسفران سمیه در سفر مشهد بود.با دیدن اسم کریم برصفحه ی گوشی وناله ی سوزناک گوشی ؛نای جواب دادن نداشتم گوشی می تالید ومن مضطرب وحیران به آن نگاه می کردم.با دستانی لرزان با زبانی الکن جواب دادم .کریم برای سمیه اتفاقی افتاده است؟کریم سمیه ....؟تصادف شده است وهمگی سالم هستند.

باورنمی کردم ؛میدانستم که سمیه  دچار مشکل شده است؛چرا که اگر نشده بود خود بمن زنگ می زد ؛دربیشتر اتفاقات سمیه زنگ می زد وخبر میداد .اما این بار کسی دیگر از تصادف سمیه خبر می‌دهد پس بی گمان برایش اتفاق تلخی افتاده است.لرزان وسرگردان وبا عجله لباسم را پوشیدم به پسر عمه ام جناب فرهید رحیمی که قرار بود برای فاتحه یکی از فامیلان باهم برویم زنگ زدم که من نمی توانم بیایم؛ علت را پرسید گفتم سمیه با همسر وفرزندانش در بازگشت از زیارت امام رضا در نزدیکی بیستون دچار سانحه شده است .او گفت که من هم می آیم. آماده شدم که همسرم قبل از من آماده شده بود؛او گفت که اگر سمیه مجروح شده باشد فرزندانش نیاز به سرپرستی دارند من هم می آیم.دعا گویان وصدقه دادن  همراه با پسر عمه از خانه خارج شدیم .به کجا؟ از کدام راه؟به کرمانشاه؛همان راهی که پنج سال پیش برای رسیدن به نعمت رفتم.همان راه طویل وشوم وپایان ناپذیر.هنوز کمتر ازده کیلومتر از راه را نرفته بودیم که تمام بدنم را رعشه ولرزی کشنده فرا گرفت پایم حس وتوانایی فشار پدال گاز را نداشت.به سرنشینان گفتم که سمیه از بین رفته است ؛گفتند بدبین مباش

در بین راه به کریم زنگ زدم گفت برو بیمارستان طالقانی  درست در جوار بیمارستان امام علی همان بیمارستانی که نعمت از آنجا سفر کرد.پس باید همان مسیر را همان دلتنگی را همان خاطرات تلخ را مرور می کردم در درب ورودی بیمارستان پسرعمه وخدیجه زودتر پیاده شدند ماشین را جایی گذاشتم وآمدم پسر عمه با رنگ ورویی پریده به سراغم آمد وگفت «انا لله وانا الیه راجعون»

نای ایستادن نداشتم ؛پاهایم توان رفتن به جلو را نداشتند تمام بدنم بی حس شد خدا را صدا زدم ولی افسوس که خدا جواب نداد.

به داخل بیمارستان رفتم محمد مهدی پسر شش ساله اش روی تخت بیمارستان بود حالش بد نبود بمحض دیدنم سلام کرد وگفت دایی محمد حسین کجاست ؟ گفتم خانه است گفت برگشتیم از مامانم برام اجازه بگیر بریم روستا گفتم باشد گفت دایی قول دادی از مامانم اجازه بگیر؛گفتم باشد اورا بوسیدم به سراغ بهار دختر شیرخواره اش رفتم روی تخت بیمارستان بی حس وبی صدا افتاده بود وفقط نفس می کشید .شوهرش را در تختی دیگر یافتم که گریه میکرد.

به بیرون بیمارستان رفتم خدا را دوباره فریاد زدم.

بله صبح ساعت پنج بعد از اینکه از قطارمشهد- ملایر؛ پیاده می شوند بدون استراحت براه می افتند در شش کیلومتری بیستون شوهرش خوابش می برد وماشین را واژگون می نماید سمیه  در دم جان می دهد.

اما   اما

امام رضا ، سمیه زائر تو بود؛برای زیارت تو آمده بود ،به دیدار تو آمده بود،

چرا باید با همان خستگی راه بدون نوشیدن جرعه ی آبی با هزاران امید وآرزو از بین برود ؟

امام رضا سمیه در دوران طفولیت از مهر مادر ومحبت پدر محروم بود سمیه زجر کشیده روزگار بود با قهر وغضب ومحرومیت بزرگ شد

سمیه با فقر ومحرومیت تمام با قهر وغضب وزجر با یتیمی بزرگ شد بدون انکه حتی یک روز خوش در زندگی داشته باشد اینک معلمی دلسوز گردیده بود. ولی افسوس که چون خواست در سایه درخت تلاشش بیاساید اجل امانش نداد

نعمت  ! سمیه بعداز تو بدنیا آمد پنج سال در فراقت بی قراری کرد اینک درست در روز سالگرد ت به تو ملحق شد

نعمت! به استقبال سمیه بیا ؛برایش آب بیاور.آخر خسته است خیلی خسته ؛دو روز در قطار (مشهد - ملایر) بوده است.

آمدنش را به پدر ومادرمان خبر بده.بگو سمیه آمده؛ نعمت تو دیگر تنها نیستی ؛سمیه هم در کنارت است مواظبش باش آخر سمیه در فراق بچه هایش خیلی دل نازک است.

نعمت! سمیه بی قرار محمد مهدی وبهار می شود آخر خیلی دوستشان داشت .در کنارش بنشین ودلداریش بده.

اما سمیــــــــــــه!

ای زائر امام رضا! برای رفتن خیلی زود بود.بدون خداحافظی گذاشتی ورفتی؛قرار بود برگردی وباهم به مزار نعمت برویم گرچه به مزار نعمت رفتی ؛اما این رسم رفتن نبود.اصلاٌ قرارمان این نبود.

سمیه ! درست است که در فراق نعمت بی قرار بودی وهنوز پیامهای با نام دلگیر در پستهای وبلاگم دل سنگ را آب می نمایند

اما  رفتن بدون خداحافظیقرارمان نبود.صبر می کردی تو که دو روز در قطار وخسته بودی کمی استراحت می کردی تا ماهم حداقل باتو خداحافظی می کردیم .

خواهر دلگیرم سمیه جان چرا؟ چرا بی خداحافظی تو که هنوز به قول محمد مهدی (پسرت )خیلی جوان بودی ؛تو که هزاران آرزو داشتی.

خواهرم؛ مادرم؛ رفیق ویاورم؛راز دار دلگیرم؛ بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند.

سمیه! تو که رفتی بهار ومحمد مهدی را به کی سپردی؟ توحتی برای یک لحظه از آنها جدا نمی شدی.زمانی که محمد مهدیت را با خود به گدمه بردم چندین بار زنگ زدی وتازه بارها به صنوبر زنگ زدی واحوالش را پرسیدی اما اینک چه شده است که از فرزندانت سراغی نمی گیری؟تو بهترین مادر دنیا بودی وبهترین مادر دنیا فرزندانش را بی خداحافظی رها نمی کند.هیچ میدانی که محمد مهدی سخت بی قرارت است وغم فراقت این کودک معصوم را نزار وعصبی کرده است؟ امروز بر مزارت گریه می کرد سنگ سیاه وسخت مزارت را با اشک چشمانش که از حسرت دیدار مادر چون سیل جاری بودبا التهاب قلب کودکانه اش شستشو میداد .


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)مناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: سمیه رحیم زادهسفربی بازگشت سمیهمحمدمهدی وبهار

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1396 | 23:37 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

باتوام کهنه رفیق
باتوام سمیه جان
باتوام بانوی مهر
باتوام اسوه ی صبر
باتوام اسوه ی نجابت
باتوام عزیز دل
سمیه
سمیه جانم
درکنارت بودن را تجربه میکردم و اینک نبودنت فراق رابه تصویر میکشد
دیروز خورشید آسمانم به امید مهر تو می تابید و اکنون آتش میزند بر بغض نشسته بر گلویم
بی تو با خاطر اتت چه کنم؟؟؟
بهار رابه کی سپردی سمیه جان؟
محمد عزیزم را به دست کی دادی؟
تو که یک لحظه ازبهارومحمد دور نمی شدی عزیز دلم
آه سمیه
آه
ای وای من خواهر خوبم
بیدار شو عزیزجانم

قلمم یاری نمیدهد اندوه دلم را بنویسم
بانوی مهر
اسوه ی نجابت
سمیه خواهر خوبم
چه ناباورانه رفتی عزیز دلم
شاید باور نکنی که پاره ای از وجودم با رفتنت نابود شد
سمیه معلم فرهیخته
ای مهربان خواهرم
چه بگویم در فراقت
که هنوز هم رفتنت را باور ندارم
سمیه بانوی نجابت
با خاطر اتت چه کنم
با پیامهای مهربانیت چه کنم
سمیه جان
من هنوز هم چشمم به گوشیست
و منتظر حرفهای دلنشینت هستم
شاید باور نکنی
که قناری کوچکی که از مهر تو در گلویم لانه کرده
ناباورانه در فراقت مرثیه سرایی میکند
آه خواهرم
آه سمیه

آه عزیز دلم       


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های مننگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: با تــــــوأم سمیّـــــــــه جان؛سمیه رحیم زاده

تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 | 19:21 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

به سکوت سرد زمان

هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم

روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم

هر نفس آهی ست کز دل خونین

لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین

اشک خون آلودم  دامان می کند رنگین

به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان نه زمان را درد کسی

نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد

زمان مهربانی طی شد

آه از این دم سردی ها خدایا

نه امیدی در دل من

که گشاید مشکل من

نه فروغ روی مهی

که فروزد محفل من

نه همزبان درد آگاهی

که ناله ای خرد با آهی

وای از این بی دردیها خدایا

نه صفایی زدمسازی به جام می

که گرد غم ز دل شویم

که بگویم راز پنهان

که چه دردی دارم بر جان

وای از این بی همرازی ها خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد

همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد

یک نفس زد و هدر شد

روزگار ما به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد

مردم چشمم جامه به خون زد

دل نهم ز بی شکیبی

با فسون خود فریبی

چه فسون نا فرجامی

به امید بی انجامی

وای از این افسون سازی خدایا

«جواد آذر»


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: به سکوت سرد زمان

تاريخ : یک شنبه 4 تير 1396 | 23:32 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

در فصل بهاران زمزمه ی جویباران در دل گشت و صحرا طنین انداز گشته و با عبور خود فرشی

از سبزه و چمن در پهنای زمین می گستراند و لبخند شکوفه ها  بر روی درختان نمایان می گردد

و آوای بلبل حزین از گوشه و کنار باغ به گوش میرسد .

به دنبالش گرمای تابستان دلهای سرد و افسرده را گرم کرده و با شعله های  عشق حقیقی

آشنا می سازد اما فریاد از آن روزی که باد سرد پاییزی وزیدن گرفته و در غروبی سرخ و خونین

با خورشید طعم وداعی تلخ را می چشیم و ابر های رنگ پریده را میبینم که در آخرین لحظاتی

که خورشید پرتوهای زرینش را به موجودات می تاباند اطراف او حلقه زده تا شاید مقداری از آن

مهر و عطوفت را و گرمی را از آن خود گردانند
                                                                                    

و هنگامیکه عروس فصلها چادر سفید و نقره فام خود را بر روی زمین پهن کرده تا جذابیت خود را

عرضه نماید و بر دیگر فصلهافخر بفروشدکه آری!پاک ترین و صمیمی ترین عشقها در من است

زیرا سپیدی نشانه ی پاکی و عشق حقیقی می باشد.

من و تو باید از این چهار عروس جواهرپوش یکی را انتخاب کرده و تا ابد همچون او باشیم. ولی آیا

به حقیقت کدامین بهتر است؟! 

بهارسبزکه شادابی و طراوت را می آورد؟ یا تابستان که گرما و صمیمیت را؟ و پاییز که تلخی و

شیرینی  وداع و سلام را می آموزد؟ یازمستان را که پاکی و صداقت را نوید می دهد؟!!!


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: کدامین فصل؟

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1396 | 13:9 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
تصویر مرتبط
 

در سکوت هم آوازم شدی و در غربت یکه ترین تکيه گاهم
در منجلاب تنهایی تنهایم مگذاشتی
و در غروب غم گرفته ی لحظه هایم
طلوعی تازه به ارمغانم آوردی
عاشقانه هایم از تو و برای توست
خدای مهربانم!
امروز مثل همیشه محتاج توام....


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: خدای مهربانم

تاريخ : چهار شنبه 16 فروردين 1396 | 19:26 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

در گذر ایام ،روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود  

صفر هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم در فراقت سکوت میکنم آنقدر

که فراموش کنم حرف زدن را دیگر کار من از فریاد و حرف گذشته است

اکنون گوشه ای ساکت مینشینم و دیگران را با نگاه خسته ام دنبال میکنم

حتی  اشکهایم هم طعم خاک گرفته اند گمانم در دلم خاطرات تو را دفن میــکنند.

واین شعر زیبای فریدون مشیری مناسب حال من است

درون سینه ام صد آرزو مر

گل صد آرزو نشکفته پژمرد

دلم بی روی او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد


موضوعات مرتبط: روایات وداستـــــــان هانگاه هــــا ونظـــــرها(برگزیده هـــا)
برچسب‌ها: دریای درد

تاريخ : شنبه 7 اسفند 1395 | 14:48 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.